Wednesday 27 August 2014

UnResolved !!

*
خواب دیدم زنت شدم .. عروسی گرفتند .. همه مهمونا اومدن و برنامه پیش میرفت . کادو ها رو دادند و بعد یهو غیبت زد 
نبودی و همه دنبالت میگشتن .. از من میپرسیدند کجایی و من نمیدونستم .. نمیتونستم برم دنبالت بگردم و پیدات کنم .. چون باید یکی میموند و عروسی رو ادامه میداد .. بغض عجیبی کرده بودم .. سرم گیج میرفت 
مهمونا کم کم رفتند .. همه یه جوری با دلسوزی تبریک میگفتن و میرفتن 
همه که رفتند اومدم دنبالت که ببینم کجایی .. دیدم نشستی داری با یکی درباره یک تکنولوژی جدید حرف میزدی .. منو که دیدی گفتی بیا این حرف های خیلی جالبی میزنه .. خیلی جالبه 
**
خواب دیدم با بچه محبوب واقعی رفتیم دزدی .. یک دزدی بزرگ .. چند میلیون دلار پول توی یک کیسه .. دادم همشو دستش که یه مدت دسش بمونه و آبها از آسیاب بیافته .از خوشحالی داشتم بال در می آوردم چون من همه ی عمرم چند میلیون پول میخواستم که دغدغه مالیم حل بشه و به زندگی دلخواهم و رویا هام برسم . بعد من از اونجا وارد خواب شدم که همه خانواده و دوستان رو جمع کرده بود و داشت همه ماجرا رو توضیح میداد و تعریف میکرد .. کیسه پول هم دستش بود .. .. خیلی ها بودند . همه بودند .. ن و  س و تو و همه
بعد همه دراومدن که شما کار بدی کردین که دزدی کردین و باید برید خودتونو معرفی کنید .. وگرنه ما میریم شما رو لو میدیم
بعد اون گفت که نه .. ما این پولها رو میدیم به شما و تقسیم میکنیم با شما .. نگید به پلیس . و شروع کرد از توی کیسه مشت مشت پول در آوردن و به همه دادن .. و هی میپرسید بسه و اونها میگفتند نه کمه .. و اونهم بیشتر میداد . رویا های من دونه دونه خاکستر میشد. اونقدر داد که همه کیسه خالی شد و هیچی برامون نموند .. و بعد اومد پیش من و گفت ببخشید .. نمیدونستم که اینجوری میشه 
***
دیشب توی سریال "وان تری هیل" یه صحنه دیدم که یه پسر راک باز جانکی شیطان پرست داشت لاک مشکی میزد.. دخترداستان جذبش شد و رفت توی اتاقش .. صحبت کردند سر علایقشون .. بعد هم پسره توی لیوان دختر داستان قرص ریخت و دختر که حالش دگرگون شد و دیگه توان دفاع نداشت خواست بهش تجاوز کنه ..که قهرمان سر رسید و نذاشت .. یاد تو و دوست شیطان پرستت افتادم  ودیدن این سکانس رو به سختی تموم کردم .. چون قهرمانی نبود
زخم های عمیق .. خاطرات  وصحنه ها .. صحنه ها ..  صحنه هایی که از یاد نمیرن.. با کلی سئوال بی پاسخ .. کلی ابهام
سهم من شد.. برای همیشه


Monday 11 August 2014

نصفه ی دوم

  • خیلی وقته که میخوام بنویسم .. ولی همونجور که همه چیز رفت روی هولد .. نوشتن هم .. اینجا مینویسم که یادم بمونه .. یادم بمونه که چی گذشت .. چی بود وچی شد .. خیلی اتفاقها افتاد توی این برهه ی دوباره ی زندگیم .. توی این فصل جدید .. اتفاق هایی که باید یه جا ثبت بشه .. مکتوب بشه و بمونه .. چون من حافظه ی خیانت کاری دارم .. بخشهای لذت رو حذف میکنه از تاریخم .. همونطور که یادم رفته چیزی رو که کسی باور نمیکنه یادم رفته باشه.. من معاشقه با زنی رو که ۶ سال باهاش زندگی کردم رو یادم رفته .. حتی یک صحنه رو به یاد نمیتونم بیارم .. حتی یک صحنه ..
  • توی فصل جدید اما خاطرم هست جیغ بنفش و دیوار بنفش.. خاطرم هست تمام نشدن ,, خاطرم هست بی انتها بودن .. خاطرم هست آرامش .. و خاطرم هست زوال تمام اینها چکه چکه ..
    تجربه ی حس های جدید.استانداردهای جدید .. حدود و ظرفیت های جدید... و فهمیدن اینکه انسان انتها ندارد .. هرچه بدانی کم است .. آره به همین سادگی و "چیزی کلاسیک" ی ..فهمیدن اینکه رُم در یک شب ساخته میشه .. شب دوم ..
    یه حس هست ولی که نمیدونم چطور بنویسمش .. من برای هر چیز یه مثال بیرونی پیدا میکنم ولی برای این پیدا نکردم .. مثال های الکی نزدیک بهش دارم .. ولی نمیدونم چیزی که دقیقا اون حس رو برسونه چیه ..
    مدل مثال باید اینطور باشه که انگار لذت و "زندگی" که داشتی .. که ساختی .. مثل شن از توی دستات لیز بخوره و بره بیرون .. یا وسط بیابون آب توی مشتت چک چک خالی شه .. جلوی چشمت .. جلوی چشمت ویران شی .. یه چیزی مثل "بای پولار دیس اوردر"
    ولی هیچ کدوم رسا نیست ..
    مثلا کیفیت آب توی بیابون همون کیفیت آبه .. ولی مثلا آبی باشه که "فقط آب" نباشه .. چمیدونم ..

  • به دکتر میگم چند بار میشه دل بست و برید ؟ .. میگه زیاد .. خیلی زیاد .. ولی برای من هر بار مثل جراحی میمونه .. مثل بریدن یک عضو .. البته نه همیشه .. گاهی .. نمیدونم .. مثلا من دفعه پیش همچین چیزی نگفتم .. ولی این بار .. نمیدونم دلیلش چیه .. هر چی که هست اینجوری ه .. خیلی خالیه همه جا .. روی صندلی ماشین مثلا ..

  • دیگه میخوام از خونه ساکت بنویسم .. از ماشین ساکت .. شهر به شهر ساکت . تا بالای کوه و کنار بندرگاه ساکت..و از جاده های ساکت که اجازه میدن آدم بفهمه از گلدن تا سمن آرم 783 تا از این میله های شب رنگِ گارد کنار جاده هست.. لحظه های ساکت .. آدمهای ساکت .. میزهای غذای ساکت .. صبحانه های ساکت .. و اون نیاز عجیب به شکستن این سکوت ..
  • آره شاید اونایی که با خودشون حرف میزنن آی کیو زیادی داشته باشن .. و دیوونه نباشن .. همه اینا ممکنه .. اما درد رو کم نمیکنه ..
    خونه و ماشین و میز و جاده ی ساکت خوبن به شرطی که آدم حالش خوب باشه .. مهم اینه که حالت خوب باشه .. مطمئن باشی .. که همه چی سر جاشه .. کم کم داش درست میشد .. که یهو ژله شد و از لای نرده ها رفت توی جوب .. یا رودخونه ..
    آدم نمیتونه نصفه ی دوم نوشابه رو بخواد و اول هم بخواد بخوره .