Friday 21 September 2012

The Mailman Came ...

       Well I finally joined this "Writers Club" as passed Tuesday,  as I always wanted to get more serious in writing in English , in which as a matter of fact I have a very long road to pass .

       The group is consist of 10-12 writers varying from an old guy who has two published novels and is working and the next ones and lives on his income from writing , to me who is the new beginner in English writing . they were very very supportive and welcoming, and I really enjoyed my rank there ( The weakest member of the group -Given to me by myself- ) as I always was trying to get somewhere that every body is better than me so I can easily and joyfully quench  my desire of learning from each and every one of them.

       They started by introduction of themselves and for me - seeing nothing from Canadians but my bosses - it was very nice to see some ordinary people with spectacular talent of writing and it was - I hope - that first step that I always wanted to take to get to  know some "Better" people in this society .

       Then they pull out a prompt and gave every one 20 minutes to write about it . again it was a dream come true for me being in an exercise like this after a long long time .. and this time in English .  The Prompt was "and Then the mailman Came" and every body started right off , but for me it just took 10 minutes to take my time and enjoy looking my self sitting there .. just sitting there . and in the remaining 10 minutes I wrote this :

      The mail man finally came with his pink ship out the pink sky , and everybody in 9th section gathered in the yard to see if they have any mail in this century . It was a long time , a very long time just waiting for a letter to come . It was 700 years for me an due to others I knew that it could be just the beginning. 

      The mailman started to read names ,  Zack , Mack , Pak , Chak , Flak , Tak and Lack were in first group . they went up the stairs and got their mail Microchip inserted in the back of their neck. Wow ,, the Flash in their eyes was just astonishing, I - not having a letter before -  could easily die in return for Knowing what is in their letters . Flak burst in tears as she was smiling as well ... 19 Other groups passed by and in the last group , the last name was ... Piz .. Oh My .. am I analysing correct ?!

      The Mail man inserted the Microchip in the back of my neck , Oh what a joyful moment , what a bless . Going back to my space I heard my self confirming that I can definitely wait for the next 6700 years for my  next  letter . 


       Yes , that was it , and I read it among the master pieces ( in my opinion that the other members created in that 20 minutes .. they were way more Pro. than what I was thinking or may be I am "Nadid-Badid" in this category in Canada, anyway I really enjoyed hearing them reading what they have created in that short period of time , and I was surprised that as someone who hates "Fantasy-SiFi" , the first thing I wrote in English was in that Genre , and what a creepy one .. but they were Clapping for me .. they just did this for another guy who wrote a Tremendous Poem on this subject and I knew that they are doing this to encourage me and they certainly did so .. But me being much more on " Taghrir - e - Haghighat " Side of things really wanted them to tell me my problems and tell me how could I write something better or what part of the Structure I could fix , but they were insisting that it was an awesome job that I did .. two of them said that My sentencing is very similar to "Ernest Hemingway" :)))) .. and they were saying that so serious and real that I had real goosebumps there.. then I thought that these guys really "know how to impress" for sure !!

         Well yes I'm impressed and so excited to do the assignments and get back there in 2 weeks and I know that they call themselves a " Soft Crew " and not " Critique group " But I'm gonna make them stop the Hemingway story and Pick on me more serious . But who knows .. may be the next Ernest is writing this lines right now ;D ...












Tuesday 18 September 2012

" تقریر حقیقت ، تقلیل مرارت "


             دوست فرزانه ای شنبه ی دو هفته  پیش اومد پیشم و تو ی گپ ۲-۳ ساعته حرفای بسیار جالبی زدیم ،، که از اون زمان میخواستم بنویسم که بمونه ،، بعد از اینکه یکم آسمون ریسمون بافتیم آقای دوست گفت که یک مقاله از "مصطفی ملکیان " رو به تازگی بهش برخورده با عنوان " تقریر حقیقت ، تقلیل مرارت " .. که این دو رو وظیفه اصلی هر روشنفکر میدونه .. و میگه که هر روشنفکر و هر کسی که خودش رو توی اون جایگاه میبینه یا میخواد ببینه ..  به این دو کار مامور هست در مقابل افراد اجتماعش ، که اولا با بیان حقیقت اونها رو آگاه کنه .. و ثانیا دردهای اونها رو کاهش بده با استفاده از مسکن های روانشناسی و جامعه شناسی و ...
این مقدمات بود و جای بسیار جالبش برای من اینجا بود که انسان به نقطه ای میرسه که این دو وظیفه باهم در تعارض قرار میگیرن به گفته ی استاد ملکیان . ( که به نظر ایشون این نقاط تعارض کم هم نیستند و به نظر من این دو کار تقریبا همیشه باهم در تعارض هستند . ) زیرا که حقیقت تلخ است " الحق مر " و وقتی بیان میشود کام شنونده را تلخ میسازد ،، و این به وضوح در مغایرت قرار میگیرد با کاستن درد و رنج ( البته در بیشتر موارد ) . خیلی جالب بود چونکه من دیده بودم قبلا هم که آدم ها همینجوری تقسیم میشن ، به کسانی که " تقریر حقیقت " براشون مهمتره و در الویت قرار داره و آدمهائی هستن که " تقلیل مرارت " براشون ارجح هست .  آدمهائی  هستند که وظیفه اصلی خودشون رو " محبت " قرار دادن حتی به این قیمت که مردم فکر کنن که انها ابله هستند .. یعنی حتا این حقیقت رو بیان نمیکنن که : " من ابله نیستم " .. برای اینکه محبت خدشه دار نشه ، و در عوض کسانی هم هستند که در این سر این طیف قرار دارند .. یعنی حقایق خشک و تلخی که به نظرشون میرسه رو حتا به ذره ای محبت آغشته نمیکنن مبادا قطره ای حقیقت پوشیده بمونه .. و کسانی هم هستند که در این میانه به طرز هنرمندانه ای میرقصند و به هر دو جنبه توجه دارند .. که خیلی خیلی کمیاب هستند .
در ادامه حرفامون گفتیم که نمونه های تقلیل مرارت یکیش مذهب هست . که با جواب دادن به سوالات بنیادین هستی برای بسیاری از مردم وسلیه کاهش رنج انها میشه و مثلا انها رو در عزای از دست رفتن عزیزانشون آرام میکنه ، همچنین اون چیزی که در کشور های خارجی "نایس بودن" اسم میگیره همین تقلیل مرارت هست .. کاری که برخی خانومها میکنند هنگامی که همدیگر رو میبینند در مهمانی ها یا سر کار که از ظاهر هم تعریف میکنند در خیلی موارد حقیقت رو ابراز نمیکنند و به تقلیل مرارت از این راه میپردازند ، که البته آقایون هم راه های خاص خودشون رو دارن برای این کار . اینها به نظرم دقیقن همان مسکن های جامعه شناسانه و یا روانشناسانه هستند برای مقابله با درد و رنج های زندگی .. و به علت جوابگویی بالائی که در این نقش دارند نزدیک شدن به آن و نقد و بررسی آن بسیار حساس بوده در برخی موارد مثل مذهب حتی خطر مرگ به دنبال دارد . ( با وجود مخالفتم با مارکس یاد تعبیر " افیون توده ها " افتادم . )  گفتگوی طولانی هم وجود داره البته که آیا اصلا باید این کار رو کرد یا نه ؟ و در کجا و به کی و در چه شرایطی باید حقیقت رو گفت . اینه رو جلوی چه کسی باید گرفت .. بعضی چیزهای مهم تر هم وجود داره مثل اثرات مخرب حقیقت بر روان برخی افرادی که غرق در جریانی هستند .. و شاید از اون مهمتر میزان اثر بخشی "تقریر حقیقت" برای عموم باشه ..   
قصدم در این نوشته در اینجا بررسی کامل قضیه نیست . فقط یک نکته ی دیگر را میخواستم درباره گروهی از آدم ها در این ارتباط بنویسم که فکر میکنم من نیز به این گروه تعلق دارم و آن گروهی است که درباره نزدیکان (یعنی هر کس که نظر شما برایش اهمیت دارد و آن را میپرسد و کسی که ارتباط شما با وی از حالت توده به حالت خاص تغیر پیدا میکند چون غیر از آن نیازی به پرداخت هزینه های متبوع نخواهد بود  ) از روش " تقریر حقیقت " استفاده میکنند ، و روشن گری و بیان حقایق را ( که در نظری استاد ملکیان جزئی از پیمان راست گوئی به حساب میاید )  در صورت تعارض به " تقلیل مرارت " ترجیح میدهند . خود " مصطفی ملکیان" هم خود را به این گروه متعلق میداند ولی  در عین حال زمانی که دلایلی  بر میشمرد که در صورت تعارض "تقریر حقیقت" برتری دارد بر "تقلیل مرارت" در ذیل هر دلیل استدلال دیگری می اورد که دنبال کنندگان و برتری دهندگان به "تقلیل مرارت " به زبان میاورند .. و در آخر گویی که تصمیم را به خود عامل واگذارده .
من از این اصل به طور ناخود آگاه همیشه در طول زندگی خودم پیروی کردم در معاشرت با دوستان نزدیکم ، و لذت بردم وقتی دیدم دلایل ملکیان رو در رجحان این روش بر دیگری ..  به مشکلاتی هم برخورد کردم ، از جمله ی انها این بازخورد رو از بعضی گرفتم که آدم ترسناکی هستم که الان میتونم بفهمم که دنباله رویم از این سیاق بوده شاید که چنین تصویری رو به کسانی که من رو  میدیدن القا میکرده ،، دیگر اینکه چندی از نزدیکانم هم این روش رو ناپسند میدونستن و شنیدن حقایقی که به نظر من میرسید براشون سخت میومد که در انتها وقتی  نگاه میکنم میبینم کسانی بودند که به مسکن ها عادت کرده بودند و تحت تاثیر اون مسکن ها تصویری غیر واقعی از خود داشتند .. بعد حرفهای من سبب میشد که اون تصویر در هم بشکنه ،، در هم شکستن تصویر فرد از خودش هم نشانه جالبیه .. من خودم فرض میکنم که کسی از در وارد بشه و به من حرفهای بزنه که با اون چیزی که من هستم تفاوت بسیاری داره .. و اون فرد هم طوماری از این حرف ها رو برای من ردیف کنه ،،  فکر میکنم خیلی خیلی راحت بشه تشخیص داد که کدوم یکی از اون حرفها حقیقتی هر چند کوچیک توی وجود من داره .. و کدوم یکی از اونها کاملا بیجا و نادرست هست .. اون حرفهای که ریشه در وجود من دارند من رو ناراحت میکنند .. من رو در هم میشکنند . و اون حرفای دیگه رو به راحتی میتونم بریزم سطل اشغال ، ولی انهائی که راست هستن رو نمیتونم .. میزان و شدت این در هم شکستن در مقابل حقیقت چیزیست که دقیقا رابطه ی مستقیم داره به ارتفاع برج عاجی که از مسکن ها برای خودمون ساختیم .. ترس خواهد داشت مراوده با انسانی که به طور پتانسیل امکانش باشه که در هم بشکنی از حرفش ..
من به شخصه از حقیقتی که بهم گفته بشه طبعا در خودم فرو میرم .. و به خودم نگاه میکنم .. ولی اینکه خرد بشم .. اصلا // چون همیشه سعی کردم که تصویرم رو از خودم تا جائی که میتونم واقعی نگاه دارم .. داشتن یک تصویر واقعی از خود کلید ورود به دنیای حقایق هست . کسی نمیتونه به انسانی با تصویر واقعی از خودش چیزی بگه که اون انسان سعی در کتمان یا پوشاندن اون در لایه های زیرین ناخود آگاهش داره ، انسان با تصویر حقیقی همه چیز درونش بارش مثل روز روشن و شنیدن دوباره ی انها خردش نمیکنه  . و کسی که تصویر واقعی از خودش نداره .. با تمام خوبی ها و بدی ها و زشتی ها و زیبائی ها به درد دنیای واقعی نخواهد خورد . چون روزی به آدمی مثل من برخواهد خورد  و در هم خواهد شکست .. سخت هم  در هم خواهد شکست .. نه از روی سوء نیت من .. بلکه از روی سرشتم .. که همه چیز رو نشون میدم ، و کم نیستن افرادی مثل من . من توی زندگی انتخاب کردم که یک آینه ی معمولی باشم .. نه آینه ی ملکه ی داستان سفید برفی با وظیفه " تقلیل مرارت" به قیمت دروغ . این انتخاب دوستان کمی رو در اطرافم باقی میگذاره .. ولی انهائی که باقی میمونن حقیقتن "بهتر از آب روان" هستن واسم  .  

Friday 7 September 2012

خوب ، بد ، زشت ، خوشگل


مثل همیشه با انرژی فوران کننده ای کار روزانه خودم رو شروع کردم ،، با اینکه خونه ام دو تا کوچه با محل کارم فاصله داره باز هم ساعت ۸:۲۰ رسیدم سر کار .. آلبرت پرسید : " اساس کشی کردی ؟ "  گفتم :"اره " .. هووم کرد و گفت : " پس دیگه الان خیلی نزدیکی ،،، " ....
دو سه تا کار توی خونه هست که مونده و نمیدونم چرا اینقدر برام سخته انجامش ، باید خر و پرت های روی میز سفید و میز تحریر رو بردارم ازشون عکس بگیرم و بگذارم برای فروش به قیمتهای خیلی پایین که یکی بیاد ببردشون (یکی مثل مرده شور که این روز ها کاش همه رو یکجا باهم ببره ،، هم از این دست مرا .. هم از این دست تو را ،، رمه را ،، همه را  ) . بعد هم یک میز کامپیوتر مشکی بخرم با یک میز ناهار خوری سفید مشکی چون که یک مبل سفید-مشکی خریدم ، میز وسط رو هم باید بفروشم ، خیلی گندس .. مبل سکشنال به اندازی کافی گنده هست، باقی چیزها رو باید مینیمالیستی کوچیک بگیرم ، .. توی هر خونه فقط جا واسه یه  چیزه گنده هست  ..
اساس کشی هم خودش داستانی بود ،، از اینجا شروع  میکنم که ۵ شنبه ۳۰ ام . جمعه ۳۱ ام و شنبه ۱ ام است ،، من باید جمعه ظهر این خونه رو تحویل بدم و شنبه صبح اون یکی رو بگیرم ،، با کلی جار و جنجال و تهدید و ارعاب "می می" (اسم جالب و با مسمائی داره با اون ادواتی که هر یک هم نهشت است با ۳.۵ پاملا اندرسون -در۷۰ سالگی البته- .. هر دو مدیران ساختمونم اسمهای باعشقی  دارند .. اون یکی با سه چارک قرن سن هست " لیدی D " به جان خودم ، فک کن ... !!)  اینجوری شد که همون جمعه ولی ۸ شب خونه جدید رو بگیرم ،  ۸-۱۰ آسانسور برای من بود که اساس برود ۲۸ طبقه بالای کره ی خاکی .. جمعه صبح کسی برای کمک در دسترس نبود و من به هر حال باید اساس رو از ظهر جمعه تا ۸ بیرون میگذاشتم پس تصمیم گرفتم با کمک جوانمردانی ۵ شنبه شب این کارو بکنم .. در کمال کله شقی کل وسایل رو پک شده و آماده برای بردن گذاشتم حیات پشتی .. توی ایران یه  جعبه پیتزا رو گذاشتیم روی دیوار پارکینگ رفتیم کچاپ بیاریم وقتی برگشتیم نبود پیتزا و نبود جعبه ،، ولی اینجا ایران نیست شکر خدا و اساس ما بی کم و کاست تا ۸ جمعه سالم موند ..     
القصه قرار بود ساعت ۷:۳۰ دو مرد درشت اندام با بازوهای در هم تنیده و ماشین قول اسایشان بیان و اساس رو ببرند پرتاب کنند تا طبقه ۲۸ . آمدم خانه را که سابیده بودم (یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید خودش یه پست جدا میطلبه  ) تحویل دادم .. بالشتی گذاشتم و خوابیدم .. بیدار که شدم ۸:۱۵ بود و خبری از مردان آهنین نبود ، دلم شور افتاد به واسطه ی هماهنگی نیم بندم با این مرتیکه های "اساس کش " .. گفتم شاید نیان و مجبور شم خودم اساس را به نیش بکشم ... سر آخر با سلام و صلوات ۸:۴۰ آمدند .. در میان گرد و غبار حاصله از هیولای آهنین صدای شیپور مناسب برای لحظه ورود و نوری که از پشت میتابید دو تا "چیز " دیدم که اول فک کردم "چیر لیدر"های زشت مردان آهنین اند .. ولی بعد دیدم که نه .. اینها خودشون اند .. خود شاهزاده های رویا .. یک پیرمرد بی دندون با شباهت عجیب به "آ تقی " در آینه عبرت .. و یک پسر ۱۵-۱۶ ساله که از دستان جا به جا کبود و چشمان حلقه افتاده و ماتش هیچ نوای خوشی جز آهنگ "مرثیه ای برای یک رویا " به گوش نمیرسید .. "کور شوم اگر دروغ بگویم" ،، حاصل ما از دنیای دون همین بود ،
پسر جوون یک حلقه ی دو سر تیز از ابروش رد کرده بود که فک کنم تمامی حرصی که به من داد در ۲.۵ ساعت اساس کشی جمع  شد نوک تختم و خورد حلقه رو پاره کرد و جیغ و هوارش به آسمون رفت .. نمیگم دلم خنک شد .. حتا یکمم سوخت .. چون اون هم بلاخره قربانی این نظام کثیف و صاحب زورگوی کمپانی بود ،، ولی من هم همینطور ، تازه من گفتم مگه که "پیرسینگ " کن بعد بیا اساس کش شو ؟!! والا  ..    
محله ای که بهش اساس کشیدم هیچ شباهتی به جای سابق نداره .. که باد از یک گوش میومد و سکوت از اون یکی در میرفت ..
اینجا مرکز شهر بود و تا ساعت ۲ شب هر شب صدای جیغهای مستانه ی جوانان گمراه به هوا بود ،. جیغهای غریب و وحشیانه که نمیشود فهمید در حال انجام چه کاری کشیده میشوند ،.. شب اگر از خانه بیرون بروی چند نفر میایند که به تو عینک گوچی مارک دار بفروشند نخی ۲۰$ ...
صبح شنبه که داشتم اساس ها را مراتب میکردم یکهو متوجه شدم که "نی" ها نیستند . ( " نی " ها پروژه ای بودند که با ۳۰ تا نی که از نیستان ببریده شده بودند روی دیوار خونه قبلی اجرا شده بود ) .. طی چند صحنه فلش بک یادم آمد که بیرون کنار در ورودی گذاشتمشون در حین اساس کشی و یادم رفته بیارمشون بالا و بیرون موندند .. به امید اینکه اینجا شهر امن و امتحان پس داده ایست پایین رفتم و در ورودی رو که باز کردم با صحنه فجیعی روبرو شدم ..
تمام نی های عزیزم در محوطه تخلیه بار تکه تکه و پراکنده شده بودند .. باد اومد و یک گون رو - نمیدونم از کجا - قل داد از اینور صحنه به اونور .. و نگاه من "پان" کرد از این سر تا اون سر این کشتارگاه بیرحم رو .. باد دیگه ای اومد و یک تابلو رو با صدای جیر جیر خفیفی تاب داد .. بغضی هیولا ور توی سینم رو چنگ میزد .. همین لحظه متوجه لرزش کمی توی تن باریک و ظریف یکی از نی هام شدم ، دویدم بالای سرش .. به ستون کوبیده شده بود و نوار نوار از هم باز شده بود ،،  به سختی نفس میکشد و صدای نفسش با سوت عجیبی از لای نوار ها شنیده میشد .. سرش رو گذاشتم روی  زانوم ، لبخندی عجیبی زد و بریده بریده گفت : " خوشگل شدم امیر .. نه ؟! " .. هیولا هجوم آورد پشت چشمام .. گفتم :" معرکه شدی ! " .. دیگه تکون نخورد و صدای سوت قطع شد  ..   در حالی که چونه ام میلرزید نگاهم روی بدنه ی "نی" ثابت موند .. با نوک چاقو نوشته بودند : " به ' داون تاون '  خوش امدی بچه سوسول ! " ..

Monday 3 September 2012

دنیا از طبقه 28


<و زمانی رسید که باید روی پاهام می ایستادم و راستش رو میگفتم . حالا به هر قیمتی که میخواست تموم بشه . چون دیگه دلیلی برای نگفتن نبود .
و ایستادم و راستش رو گفتم و قیمت بسیار گزافی رو پرداختم . چون نمیشه همیشه توی خیال سر کرد . با هر چیزی بخوای روبرو بشی باید اول لخت و بدون پیرایه بتونی ببینیش . هر چند که دیدنش سخت باشه بعد از دیدنش دیگه نخواهیش . قمار بزرگی بود و من همیشه فقط یک کار بلد بودم .. اینکه دستم و رو کنم .

<حس عجیبیه وقتی بین تو و اون چیزی که آرزوت هست فاصله ای نمونه جز خودت . این اون وقتیه که باید به خودت بگی " از میان برخیز " .. چون خودتی و خودت .. میتونی باز هم بازی کنی ولی دیگه برای کی؟ برای خودت ؟ برای بلند  شدن امروز هم دیره.. چه برسه به فردا .

>شهر خالی شده . خالی .  لخت و بدون پیرایه و افسون و سراب . همه چیز واقعی شده . پرده ای نیست و همه چیز به طرزی عجیب (ولی قابل درک و قابل پیش بینی ) متفاوت از زمان پرده نشینی .

رروبرو شدن رو دوست دارم . خیلی خوبه .. خیلی .. همه چیز باید با همه چیز روبرو بشه .. من باید با همه چیز روبرو بشم .