Wednesday 28 March 2012

Wasted Life ..

باید تکون خورد .. یعنی توی زندگی یه وقتی میرسه که میبینی باید تکون بخوری .. و به چشم میبینی که اگه تکون نخوری چه بلایی سرت میاد 
بعضی وقتها آدم یه چیزایی توی فیلم ها میبینه .. بعد فکر میکنه که اینها فقط برای توی فیلم هاست .. مثلا توی صحنه ی آخر فیلم   " ریجینگ بول "  میبینی که رابرت دنیرو نشسته روبروی آینه و میگه که :" تقصیر تو بود چارلی .. تقصیر تو بود .. تو باید بیشتر از من مراقبت میکردی .. من میتونستم کسی باشم .. به جای آشغالی که الان هستم ." آدم به چشم غیر مسلح خودش میبینه که انسان متفکر و روشن روانی مثل آقای اسکورسیزی که یکی از 5 کارگردان بزرگ دنیاست .. توی یکی از زیبا ترین اثرات خودش .. یکی از  قویترین شخصیت هاش رو در یکی از کلیدی ترین لحظات وا میداره که بگه      " بیشتر مراقب خودتون  باشید . " و اگر نباشید .. از یک قهرمان به یک آشغال تبدیل میشید  . بحث هم نداره 

بعد ما میبینیم این فیلم رو و نمیدونم با خودمون چی فکر میکنیم . نمیدونم که چطور میتونیم بعدش باز دوباره چشمامونو ببندیم و به راه گوسفند/گاو واره ای که میرفتیم ادامه بدیم .. نمیدونم فکر میکنیم چونکه چارلی آدم عصبانی ای بود اینجوری شد و ما چون خیلی کظم غیظ داریم به این آشغالدونی نمی افتیم ..  یا مثلا فکر میکنیم چون با اون داف بسیار شاخ و بلند شاسی رفت و آمد کرد اینجوری شد و ما چون بسیار عفیف و پاکدامنیم آشغالدونی رو زیر آبی میریم .. یا نه اصلا فکر خاصی نمیکنیم .. کلا فیلم میبینیم   که دیده باشیم .. یا بعد مثلا میگیم اینکه چیزی نیس بابا مگه توی "پاپیلون" یادت نیست

   توی اون فیلم هم  که یکی از جاودانه های هنر سینماست باز صحنه ای بسیار کلیدی و خاص هست در دوره ی ده ساله دوم انفرادی ، که پاپیلون یا " هنری " خوابی میبینه توی یک صحراست با لباسهای زمانی که هنوز زندانی نبود  .. که باز انگار خودش داره به خودش میگه .. توی خواب هیئت منصفه و دادگاهی بر پاست .. هنری میگه من بیگناهم .. من واسطه رو نکشتم .. قاضی میگه این کاملا درسته و ما تورو به اون خاطر نیست که محاکمه میکنیم .. ما تورو به جرمی متهم میکنیم که بزرگترین جنایت بشری است .. ما تورو به " حرام کردن زندگی " محکوم   میکنیم ..این جنایت سزاش مرگه ... و هنری سرش رو میندازه پایین و میگه گیلتی .. گیلتی .. گیلتی .. یعنی خودش میفهمه که به چه خاطر 30 و اندی سال از عمرش رو باید در زندان بگذرونه .. تا وقتی که ارزش زندگی رو درک کنه و هدرش نده 

ولی ما باز هدر میدیم .. اصلا انگار اومدیم که هدر بدیم ..تربیت شدیم که هدر بدیم و توی کم خطر ترین و امن ترین راه ممکن قدم برداریم .. که گشنه نمونیم .. بی پول نمونیم .. زنمون ولمون نکنه بره با اون آدم پولداره .. شکست نخوریم یه وقت بریم معتاد شیم .. یا هزار کوفت و حناقِ - پدر مادر استایلِ - دیگه ..که همش در روح و روانمون خونه های عظیم و بلکم کاخ های مرتفع داره .. و رفتنی نیست .. میدونی بدیش اینه که بدی این کار رو نمیفهمیم که هیچ تازه کلی هم جایزه و کف و سوت و هورا از آدمهای گوسفند وار دورو برمون دریافت میکنیم که به ما میگن آفرین که توی این راه گوسفندی یه قدم بالاتر رفتی .. کاش من هم جای تو بودم .. کاش میشد منم یه روزی بتونم تمام مراحل پروار بندی روبه طور کامل طی کنم و بشم یک "گوسفند واصل به مقام پرواری ". و از اون مهم تر بتونم دین خودم رو به این سیستم پروار بند ادا کنم .. و فرزندانی با آخور بین تحویل سیستم بدم ..خوشا به حالت که فارغ از آنچه که هستی یعنی انسان .. خودت را به طویله ای گرم و نرم و پرخوراک رسانده ای و " آرام " گرفته ای .. یالیتنی کنت مثلک
خوب بعد درآمدن از خلسه و نشئه ی همچین تعریف هایی و زدن به " بیراهه" برای دنبال کردن یک خوی متفاوت غیر ممکن نمیشه ؟

بعد از مدتی فهمیدم که بیرون آمدن از زیر حباب " عافیت طلبی " و بخشیدن عطای کف و سوت زدن عافیت طلب ها به لقاشون و بیرون رفتن از زیر یوق آرامش و آسایش مکنون در راههای امن و آرام و زدن به ناشناختگی راههای ناشناخته شاید سخت ترین کار ممکن برای من و شاید نسل من باشه .. کلمه ی " عافیت طلبی" رو دوباره تکرار میکنم و اون رو در کنار " گاویت" قرار میدم تا عمق شباهت پریونجه و امن و دوشنده و در نهایت سلاخنده شون رو برای به یاد مان خودم به تصویر بکشم 

باید امشب بروم .. با چمدانی که به اندازه ی هر چیزی که بشه برد جا داشته باشه 
این رو هم نوشتم .. برای بعدا .. که بفهمم چه صحنه هایی جلوی چشمم اومد که همچین تصمیمی گرفتم
حالا باز تصمیمم رو میگم.. بعدا 
..


Wednesday 21 March 2012

!!بوی عید


چقدر خوشحال شدم که میشه فینگلیش تایپ کرد و از گوگل ترانسلایشن عزیز کمک گرفت برای ترجمش به فارسی ، فارسی روان،فارسی شکر، فارسی عسل.

و حالا سرکار ، به کارهای که میتونستم قبلا بکنم ، یعنی نگاه کردن  بی بی سی فارسی یا دانلود کردن  کتاب صوتی و گوش کردنش میتونم ی کار دیگه هم بکنم و اون نوشتن هست.

دو روزه که از عید داره میگذاره و من هم که پست  چهارم  این وبلاگ را دارم میگذارم .. قبل از این میگذارم .. میخواستم همین را بگویم که نگارنده ی این وبلاگ عاشق میتواند باشد یا مرده ،، یا میتواند الکی سعی نکند چیزی توی مایه های نامجو در بیاورد از هیچی .. که اصلآ جالب نیست ، و به رسمه کهنه و کهن وبلاگ نویس ها یه  چیزی سره هم ببندم واسه نوروز ،، چون من هم ی وبلاگ نویس هستم و الان هم نوروزه و یک وبلاگ نویس در نوروز باید ی چیزی از خودش در کنه ،

این یک  چیزی هست مثله اینکه توی هالووین چی بپوشم .. یا مثل اینکه مثلا من دختر باشم و قبل اینکه بخوام برم مهمونی بگم که " ای وای .. هیچی ندارم بپوشم ... " بعد شوهرم بگه که عزیزم اینا این همه لباس اینجاست ، تو چطور باز میگی هیچی ندارم بپوشم (البته منم مثله شما نمیدونم که شوهرم چرا یکبار واسه ی همیشه اینو نمی خواد  بفهمه که چیزی داشتن یا نداشتن من ربطی به تعداد لباس های توی کمدم نداره ) .. و من مجبور بشم بگم که اینا رو همه دیدن ،، یا بگم که میدونم  سحر هم توی لباسش پر گل آبیه و این لباس فیروزه ای که من دارم دیگه دیده نمیشه ،، یا برای شوهر بی مغزم که جز انبوه لباس چیزی نمیبینه بگم که بند  سو.تین دکولته ام  خراب شده و لباسهائی که رنگشون میاد با کفش جدید هام همه بی شونه هستن و نمیتونم بپوشمشون حالا که فقط بیس دقیقه وقت داریم و نمیتونم کلنجار برام باهاش ،، اره نوشتن چیزی درباره ی  نوروز هم دقیقن همینجوریه و من به خاطره همین نمیتونم چیزی بنویسم ، یا به عبارت دقیق تر " هیچی ندارم که بنویسم " ..

اما چون دلم نمیخواهد دل این ابزار جدید رو بشکنم یه چیزی مینویسم ، مینویسم که عید برای من چه بوهایی  داشت ،، چون بو توی زندگی من نقش خیلی خیلی مهمی رو بازی میکنه که شاید در آینده دربارش بیشتر بنویسم ، یعنی حتمن مینویسم ،، مرا از بو گریزی نیست ،

۱- عید واسه ی من توی بچگی با بوی چهارشنبه سوری شروع  میشد ، بوی ترقه قرمز دایره ای لای سنگ مر مر ، بوی ایذه ی کبریت ۳ الی ۴ تا توی دارت و چپق .. و بعد تر ها بوی سرنج . بوی  نارنجک دستی و  پخش شدن بوی سرنج ، بوی دود بعد از ترکیدن نارنجک دستی که به عمد میدویدم تا نرفته توش نفس میکشیدم ، بوی آتیش ،، بوی چوپ و کثیفی دستی که چوب جم  کرده ،، بوی مبل کهنه و ابرهای توش که مینداختم توی آتیش ، بوی آجیل .. بوی تخمه ژاپنی . بوی دین و ایمون برانداز سبزی پولو با ماهی ، خدای من ،، به خصوص که اگر ماهی اون ماهی دودی های سفید بود که میومدن گاهی و پاشون به خونه ی ما بازمیشد ، ..

۲-بعدش بوی  خونه تکونی ،، بوی خاک توی لوستر  ،، بوی وایتکس ،، بوی شیشه شور که بوی آمونیاک بود یا جیش ، بوی روزنامه که مچاله میشد و با بوی شیشه شور قاطی میشد ، بوی ملافه تمیز که از ماشین لباس شوئی در بیاد ،، بوی داغی اتو ..  که متر متر پرده های گنده ی خونه ی مارو اتو میکرد و پیسس  بخارش بلند میشد ، اخ داشت یادم میرفت بوی "فرش" رو . بوی فرش شسته ماشینی که  شامپو شده یا بوی فرش دستی ها که مینداختیمشون توی حیات و با پارو و تاید می افتادیم به جونشون ، بوی آب که میرفت لای تار و پود و جون فرش ،نفس میداد به فرش و تازه میکرد رنگ هارو . بوها رو ..

۳- بعدش توی حیات بوی گل میومد ، بابام بنفشه میخرید ، میمون میخرید ،، قرنفل میخرید و میکاشت ،اینها هیچ کدوم بو نداشتن ولی خاکشون عطری بود ،بد جور بوی خاک میداد ، ، باغچه رو بیل میزدیم ،باز  بوی خاک میومد ، اگه بارون زده بود بوی کرم میومد ، چون اینجا و اونجا پر میشد از کرم ، کرم های چاق ، کرمهای نصفه ...، من دهن این گلا ی  میمون رو هی باز و بسته میکردم ، به قولی سرویس میشد دهن  گلای  بدبخت ، یک دنیا گل و گلدون داشتیم توی حیات ، یه  گلخونه داشتیم روی بالکن که این گلها رو توی زمستون میذاشتیم توش و یه لامپ بالا سرشون روشن میکردیم ، اول  بهار وقت انتقال اونا هم بود ، بوی خاک باز بلند بود ، 

۴- بعد باز برنامه های خیلی خیلی جالب و پاره کننده ی عید دیدنی که آغاز میشد بوهای عجیب و روان گردانی میومد ، که توی انها یک بوی اسکناس تا نخوردی لای کتاب رو دوس داشتم که خیلی خیلی به ندرت توی فک و فامیل ما کسی بود که همچین کاری بکنه و کلا خانواده ی ما توی این زمینه سنت های قدیمی رو دور انداخته بودند و از همون ابتدا به مدرنیتیه ی" کنسی" (به کسره نون و کاف ) روی آورده بودند ، در خلال این عید دیدنی ها چیزی که خیلی خیلی بوش یادم مونده " تافت" هست ، از انجا که من دور و برام توی خانواده ی مادری و خواهری  تعداد خیلی خیلی زیادی دختر هست ( زاد الله شکلهن البیریخت اجمعین ) و من به عنوان یک پیرمرد ۹۰ ساله و بی خطر همیشه در جمع در حال حاضر شدن دختر های فامیل برای عید دیدنی بعدی ( ممکنه از خودتون بپرسید که دخترای فامیل چجوری پیش هم بودن هنگامی که حاضر میشدن ، که البته سوال بسیار بجایی هست ولی توضیحش در این مقال نمیگنجد و به عهده ی خود خواننده محترم میگذارم که بفهمه ما چجور فامیلی هستیم!! ) این بوی تافت عجیب توی مغزه من رفته ، و اکنون بعد از این همه سال باز هم هروقت بوی تافت میاد  ،، به یاد اون جلسات گروپ حاضر شدن میوفتم ،  اضافه کنید به ان بوی کرم پودر و رژ لب رو و بوی موی سوخته از سشوار رو .. و از حاصل دریابید که من تحت چه فت.یش.یز.م خود پرداخته ای رشد و نمو شدم ..
خلاصه این بود ،حواشی بوهای مربوط به اون دوره ،،
بوی یه پسره سر به زیره خجالتی هم میاد توی همه ی کوچه پس کوچه های اون دوره ،، که نگاه میکنه به همه چی ،، ضبط میکنه همه چیزی رو ،، که یه روز ،، یه جا ،، با یه کسی ،، قسمت کنه باری رو که ورداشته  ، .. 
توی عید شما چه بوهای میاد ؟!!  

Friday 16 March 2012

جنگ بی سپاه

"همیشه در نقاب تو .. هلاک این گناه من                    "بچین دوباره میزنیم .. سپید تو سیاه من 

وصال تو سوار بادپا و من پیاده ای دوان به سر           دو صد پیاده مُرده ام به سنگلاخ راه من 

دوبار رخ به رخ شدیم و هر دو بار دیر بود                نخست سر به راه تو ، دوباره پا به راه من 

در این نبرد تن به تن ... تویی برنده عشق من             و مست از مرور خاطرات جنگ بی سپاه من 

تمام این مدال های سروری از آن تو                        که سهم برده ام فقط نشان اشتباه من 

گله نمیکنم که تو برای برد آمدی                             ببر که ساختم دلی فقط برای آه من 

همیشه برد خواه تو .. همیشه مات خواه من               "بچین دوباره میزنیم .. سپید تو سیاه من 

اسفند 90 

Sunday 4 March 2012

در ستایش زمین سفت برای ایستادن .


نمیدونم این خاکشیر مفهومی رو باید بگذارم توی مغزم ته نشین بشه و رسوب کنه و خوب نگاهش کنم و بعد عکسش رو با لبخند و روتوش و کانتراست 130% بذارم اینجا یا باید همینجور که داره هم میخوره بالا بیارمش . ولی فعلا کاری که دارم میکنم دومیه .
ببین قدیم ها ، یه قدیم بوده واسه چیزی که هست . کارها همه برای چندین و چندمین بار بوده که داشته انجام میشده . مفاهیم انتزاعی و عجیب غریب اینقدر پراکنده نبودند توی هوا ، توی آب ، توی صفحه ی تلویزیون ( اصلا تلویزیون کجا بود! ) توی کلام "سیری" زن اسیر توی آیفون فور اس ، توی نگاه دختر مادلینگ کننده برای ویکتوریا سیکرت یا توی لبخند خوکهای انگری برد ..
 یک لحظه کافیه فکر کنی به اینکه در روز چندتا چیزمیبینی که تا بحال شبیهش رو ندیدی ، یا قدیم نیست بودنش ، فقط هست مثل میلیونها چیز دیگه ای که هست و تو وقت نداری تجربه داشته باشی توش و باز کسی هم نیست که قدیم باشه توی اون چیزی که 
تودستت رو باهاش خیس کردی . خودتی و خودت .

همه یه جورای انگار دارند شنا میکنند توی یک رود خونه ی بزرگ ،خیلی خیلی بزرگ که معلوم نیست به کجا داره پیش میره و تو مثل اون مثال عجیب آویزونی توی چاه و پات روی دو تا ریشه ی سست درخته که یک موش سپید و یک موش سیاه (شب و روز ) دارند میجوندش و میبینی اژدها رو که دستمال سفره بر گردن نشسته که کار موشها تموم بشه و تو بیفتی ته چاه و تو دراین حال  عجیب داری چیکار میکنی ؟!!!! حرفم دقیقا اینجاست ، مثال اینجور ادامه پیدا میکنه که تو داری از کندوی زنبوری که دردیواره ی چاه هست عسل برمیداری و در دهان میگذاری و به شیرینی عسل دلخوشی ( که تازه این یعنی دلخوشی به دنیا و مذموم است ) ... اما ... اون قدیم بود .. که عسل شیرین بوده و این شیرینی قدیمی بوده ، همیشه بوده ،امتحان شده . الان مثلا تو داری چیکار میکنی ؟!  مثلا در همان حال که موشها ریشه های زیر پاتو دارند میجوند تو روی تخت بیمارستان خوابیدی که جی جی هات رو عمل کنند و بزرگتر کنند . یا داری فیلمهای  یه ابلهی مثل پازولینی رو استعمال میکنی . که حتی نمیدونی شیرینه یا نه، که حتی ممکنه سیلیکونهاش به کشتنت بدهند اونقدر که تجربه نشده است زندگیت .

بعد از اونور کارهایی که به قدمت تاریخ هستند داره توی نظرت آخ و آشغال میشن . هر روز فلسفه ی جدیدی میبینی که تعهد رو توی زندگی خط میزنه ، یا یه وقتی اگر خدایی نکرده بلای آسمونی ای مثل بچه دار شدن سرت بیاد فکر میکنی به حبس ابد محکوم شدی ، حال اینکه اینها به عمر غار نوشته ها رویای بشر بوده که بتونه توی یه خونه ی گرم همسر و بچه داشته باشه و بتونه شکمشون رو سیر کنه .

یه صحنه از فیلم " اینجا بدون من " رو دیدم که توش به صورت رؤیا نشون میدادکه یه بابایی برای زن و بچه اش کباب درست میکنه و میاره ، بچه رو بغل میکنه میندازه هوا دو سه بار و با زنش میخندند و غذا میخورند .

آره ، کباب ،خانواده ، زن ، مرد ، بچه ... اینها چقدر مهم هستند ؟!

  خودم جواب میدم که ما توی هرم مازلو رفتیم طبقات بالا .رسیدیم به یه سطح نیاز جدیدی به اسم " نیاز به شگفت زده شدن هر روزه " ولی ، آیا واقعا نیاز های پایه ای و اساسیمون رو به درستی پوشش دادیم؟ یا این نیاز جدید مثل تریاک حتی شما رو ازخوردن و مثل قرص از خوابیدن هم بی نیاز میکنه . به جای همه چی " حال " میکنیم .


https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEihGlukcFQ2_EW7opeCVuDUw-R0nbojTJRxKnvQL1eKuzU8UDomX22-Cfjs96rm1SqhcIGKSSOWcm-H73__azv-zOneAdqOuGer-plpLKHamX5vSrqhtRySY8GVSheR9Yj8Keqv35rSAPw/s320/6385-fullsize.jpg

Thursday 1 March 2012

Some Mikh to remember

اول دفتر به نام تو که قدیمی دربودنت

.زندگی چونکه به قول اون آقای ابتدای "هانیکو" منشوری است در حرکت دوار .. بسیار سریع و برق آسا در حال رد شدن از ما و روزگار ماست ..  و هیچ اهمیتی برامون قائل نیست 
اصلا و ابدا براش مهم نیست که دیگی که درون ما میجوشه  فردا زیرش خاموش بشه ..سرد بشه .. بپوسه .. یا هرچیزدیگه
 یه جا میرسه که میبینی خودت باید به فکر خودت باشی .. خودتی که باید با زندگی همونجوری رفتار کنی که اون میکنه .. خودتی که باید این میخ صخره نوردی رو یه جای این دنیا فرو کنی که بمونی.. تا بدونی هستی و تا بدونه که هستی
 یه مدت هی دنبال وقت مناسبش   میگردی و صدتا بهانه ی دیگه تا امروز  
امروز بعد از کلی کلنجار ذهنی و تصمیمات ضد و نقیض و صد تا یه غاز و صد من یه چوق و صد ( واحد شمارش/وزن/کار  ) یک  ( واحد مالی ناچیز ) تصمیمم بر این شد که این میخ رو در همین جای این جهان هستی فروکنم .. تا این جهان هستی که خودش قرن هاست به کار میخ گذاری حرفه ای مشغوله بفهمه یه من میخ چقدر کره میده اگر خوب تکونش بدی  
در باب اینکه چی بنویسم و کِی به کِی بنویسم و به کی بنویسم و تا باز کی مرا بخواند و کی مرا گریه کند و با چه لحنی بنویسم و اینها هیییچ نمیدونم 
قصدم در این حال عجیب حاضر فقط ثبت لحاظاتی است که بر من میگذرد.. و مشاهداتی که دارم ..که فرار نکنند و تنهایم نگذارند به وقت پیری و کوری